دنيا دو روزه
AHVAZ WEB 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیا دو روزه و آدرس saeednima.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. با لینک کردن بازدید خود را افزایش دهید دوست دار شما سعید و نیما





پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

پرنده بر شانه*های انسان نشست. انسان با تعجب روبه* پرنده کرد و گفت: <اما من درخت نیستم. تو نمی*توانی روی شانه*های من آشیانه بسازی.>
پرنده گفت: <من فرق درخت*ها و آدم*ها را خوب می*دانم اما گاهی پرنده*ها و انسان*ها را اشتباه می*گیرم.>
انسان خندید و به نظرش این بزرگ*ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: <راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟>
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: <نمی*دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.> انسان دیگر نخندید.
انگار ته*ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی که نمی*دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: <غیر از تو پرنده*های دیگری را هم می*شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند، فراموشش می*شود.>
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشم*اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن*وقت خدا بر شانه*های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:*<یادت می*آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال*هایت را کجا گذاشتی؟>
انسان دست بر شانه*هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آن*گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست

زیبا کاوه یی


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 28 مهر 1391برچسب:بال,باله,دنیا دو روزه,متن عاشقانه,متن باحال,, ] [ 10:30 ] [ سعید نیما ]


روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه*ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده*اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می*تپید اما پر از زخم بود. قسمت*هایی از قلب او برداشته شده و تکه*هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه*هایی دندانه دندانه درآن دیده می*شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه*ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می*گفتند که چطور او ادعا می*کند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می*کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.پیر مرد گفت : درست است. قلب تو سالم به نظر می*رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی*کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده*ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده*ام و به او بخشیده*ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه*ی بخشیده شده قرار داده*ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده*اند گوشه*هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد*آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده*ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده*اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد*آور عشقی هستند که داشته*ام.امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه*ای که من در انتظارش بوده*ام پرکنند، پس حالا می*بینی که زیبایی واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه*هایش سرازیر می*شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه*ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه*ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به نام خدا زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم دوست من خوش اومدی. اینم بگم ما فقط گرد اورنده مطالب هستیم
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:






با اين دكمه كاري نداشته باشيد!!

بهترين كدها در صبادانلود




در اين وبلاگ
در كل اينترنت